اول : گفتند نیست
نمـی شود
فراموشش کن
من اما خندیدم و به خیالت شعر نوشتم

دوم : حالا تمام کوچه های این ویرانه را 
هر روز قدم می زنم
من دیوانه ی این شهرم ...

آخر: فهمیدم نیست 
نمی شود 
اما لج کرده ام با خودم
راه را به عمد اشتباه می روم
و عاشقانه هایم را با خود تکرار می کنم
این پازل ِ جنون فقط 
تو را کم دارد دُخترَک ...