پازل
اول : گفتند نیست
نمـی شود
فراموشش کن
من اما خندیدم و به خیالت شعر نوشتم
دوم : حالا تمام کوچه های این ویرانه را
هر روز قدم می زنم
من دیوانه ی این شهرم ...
آخر: فهمیدم نیست
نمی شود
اما لج کرده ام با خودم
راه را به عمد اشتباه می روم
و عاشقانه هایم را با خود تکرار می کنم
این پازل ِ جنون فقط
تو را کم دارد دُخترَک ...

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 12:7 توسط M.....I.....L.....@.....D
|